سخت‏ترین گناهان آن بود که گنهکار آن را خوار بشمرد . [نهج البلاغه]   بازدید امروز: 4   کل بازدیدها: 14978
 
گل ، برف ، پرنده زخمی - حرف من
 
|  RSS  |
| خانه |
| شناسنامه |
| پست الکترونیک |
| مدیریت وبلاگ من |

|| موضوعات وبلاگ من ||
|| اشتراک در خبرنامه ||   || درباره من || گل ، برف ، پرنده زخمی - حرف من
|| لوگوی وبلاگ من || گل ، برف ، پرنده زخمی - حرف من

|| لینک دوستان من ||
بچه های قلم
طوفان عشق
عکس موزیک جوک
کبوترها

|| اوقات شرعی ||

|| مطالب بایگانی شده || تابستان 1385
بهار 1385

|| آهنگ وبلاگ من ||


|| وضعیت من در یاهو ||



Free Website Counter
گل ، برف ، پرنده زخمی
نویسنده: هادی و م!(سه شنبه 85/5/3 ساعت 5:0 صبح)

به نام حق ، به نام اویی که هزاران هزاربار مهربان تراز همه پدر و مادران خوب است. شاید اگر اونبود هیچ پرنده عاشق تو آسمون عشق پیدا نمی شد. یه روزی یه پرنده بالهاش رو گشود و برای بدست آوردن تکه نانی پرواز کرد. بچه های پرنده چشم به راه مادر بودند تا برگرده ، پرنده پرواز کرد و تو آسمون گم شد. بالهای قشنگش و بالا و پائین می آورد پرهاش زیر نور آفتاب از سفیدی برق می زد. آهان ، اونجا کنار اون درخت چند تکه نان خشک ریخته شده بود. پرنده با خوشحالی به طرف اون درخت پرواز کرد با احتیاط و ترس زمین نشست. دختری مهربان با موهای طلایی نان ها را خرد کرده بود و کنار پنجره به امید یک پرنده نشسته بود . کم کم داشت سیر می شد که ناگهان بچه ها به یادش آمد چند لقمه دیگر را در دهان گذاشت و به طرف آسمان پر گشود. کم کم ابرها جلوی درخشش خورشید را گرفتند و با عصبانیت به همدیگر برخورد می کردند. صدای غرّش ابرها پرنده را ترساند او که جایی  نداشت ناچار به راهش ادامه داد. باد پرنده را به هر سو می برد تا این که او را به طرف دیوار هل داد پرنده بالهایش را سپر قرار داد تا نیفتد امّا ... قطره های خون پرهای سفید و قشنگش را رنگین ساخت و طاقت ایستادن را از او رُبود. 

در آسمان چرخی خورد و به آرامی روی گلبرگهای ریخته شده تو باغچه افتاد. دیگر چیزی نفهمید، دختری که کنار پنجره بود کبوتر را به خانه برد. باران هم کم کم شروع شده بود بچه ها گرسنه بودند امّا از مادر خبری نبود. از سردی هم به خود می لرزیدند. اما همچنان چشم امید به آمدن پرنده داشتند. دخترک بالهای زخمی را با دستمال سفیدی بست و کمی آب به پرنده داد. پرنده چشمانش را گشود، از باران خبری نبود همه جا را گرم کرده بود. دخترک پرنده را رو به آسمان گرفت و از او خواست تا پرواز کند.

 

 کم کم و با زور بالها را گشود و به آرامی تا بالای درخت رفت سپس پرواز کرد، اما دوباره بازگشت، آمد و بر نگاه نگران دختر لبخندی زد و رفت ...  او رفت اما هرگز فراموش نکرد که همه جا عشق هست.

در همه جا خوبی و محبّت هست. چشمان منتظر بچه ها نیز به دیدار پرنده روشن شد. پرنده با خود غذایی نداشت اما کلّی حرف برای بچه ها داشت، آنقدر که نگاه خسته شان را به خواب ببرد.

 

 



نظرات دیگران ( )